شب تلخ
دیشب از اون شبا بود که به زور وراجی میکردم که حال دلم عوض شه، که جلوی بهانه گیریها و شکایتهایشش را بگیرم، که فرار کنم از اندوهی که چشمانم را با خود همراه کرده بود، که خسته شم خوابم بگیره
امشب دیگر نتوانستم اندوهم را پشت لبخندهای تصنعی و ساختگی قایم کنم دیگر نتوانستم لباس شادی مصنوعی را به تن کنم
چقدر دلم میخواست تنها باشم اما نشد…اما نذاشتن….
مدام با خودم و برای دلم میخواندم :
بخواب ای دل که دنیا پوچ پوچ است بخواب که برق چشمانش دروغ است
فرم در حال بارگذاری ...
یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)