...
در اتاق زندگیم مثل چراغی کم نور بود که نورش از دور سوسو میکرد و گاه کاملا خاموش در نظرم میامد، وقتی دلم احساس سرما میکرد وقتی جایی برای گرم شدن پیدا نمیکردم، روما به سوی همون چراغ میکردم ناخوداگاه درونم اندگ کرمی را احساس میکرد گرمی که آمیخته ی ای از امید و و اندوه بود همراه با شایدهایی که دلم را میلرزاند.
چند روزی بود که سرمای عجیبی تمام تنم را گرفته بود که نه گرمای خانه و نه بیرون توان مقابله با آن را نداشت، خبری از چراغ نبود کاملا خاموش شده بود …
چراغ کم نوری که از دور برایم گاه گاهی چشمک میزد و لبخند را بر لبانم میگذاشت خاموش شد. برای همیشه خاموش شد …..
احساس نبودنش، حیرانی بیگانه ایی در من ایجادو تعداد تپش های قلبم را کم کرده …
آخر خاموش شد….
فرم در حال بارگذاری ...
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)