دعای کودک
دیروز در حرم امامزاده محمد تمام نگاهم را دوخته بودم به زائرا
زائر زیادی غیر از ما نداشت؛ گویا ما را خصوصی طلبیده بود؛ اگر میگویم ما منظور دوستان طلبه من است.
با تمام حسرت به آنها نگاه می کردم، یکی خطاب میکرد یا شاهزاده محمد، یکی صدا میزد یا بردار امامرضا…
چقدر دلم میخواست من هم با دل و زبان اینها همراه می شدم، چقدر دلم میخواست خوب بودن مث اینها را واقعا تجربه میکردم؛ اینهایی که با اعتقاد آمیخته با محبت با محبوبشان درد دل میکنند.
حسرت خوب بودن، احساس غیر قابل وصفی است که روزهای طولانیست که با من است
یه دختر کوچلو از خانم زائری که داشت گریه میکرد پرسید؟
خاله چرا داری اشک می ریزی؟
خانم بهش جواب داد و گفت؟ اگه تو برایم دعا کنی، دیگر گریه نمیکنم.
دختر بچه درحالی که به چهره پر از اشک این خانم زل زده بود، سرشا تکون داد و جواب داد: باشه و به طرف ضریح رفت
دلم می خواست بدانم به امامزاده چه میگه و چطوری دعا میکنه
کاش برای من هم دعا میکرد.
مطئنم دعای چنین کودکی که با دلسوزی دعا میکند، برآورده می شود
کاش بزرگترها هم اینطوری جویای اندوه قلب دیگران می شدند و دلسوزی میکردند و همه برای هم دست به دعا میبرند نه حسادتی بینشان بود و نه کدورتی و نه ….
اما ای کاش یعنی ….