دیشب در مدرسه مسابقه آشپزی داشتیم
برخی از بچه های خوش ذوقمون غذاهای محلی پختن، مسابقه ی خیلی خوبی بود، کلی غذا خوردیم شیرینی و آش و… به نظرم همشان خوشمزه بودند.
با بچه ها کلی خندیدم مدتها بود از ته دل نخندیده بودم.
با ذوق تمام از غذاها عکس میگرفتیم.
چیزی که توی این مسابقه قابل توجه بود، پخت غذاهای سنتی بود، غذاهایی که کم کم دارند از فرهنگ و برنامه ی غذایی مردم این منطقه کمرنگ و حذف می شوند ؛ این در حالی است که چنین غذاهایی هم از مواد اولیه سالمتر و هم راحتت پخت میشن و هم خیلی خیلی خوشمزه اند
شاید تجمل گرایی و نگاه به فرهنگ غذایی شهرنشینان عامل فاصله گرفتن از پخت چنین غذاهایی است. یکی از طلاب آش عدس درست کرده بود که واقعا خوشمزه بود. جاتون خالی. کاش می شد کاری کرد فرهنگ گذشته مردم این دیار را دوباره به مردم معرفی کرد .
یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)
فرم در حال بارگذاری ...
رهایم کن از این بودن زهستی
از این دنیای غم، غم پرستی
######
######
رهایم کن از این بودن ز باهم
از این خواب و از این رویا پرستی
شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)
فرم در حال بارگذاری ...
امروز فکرم را به صلیب خواهم کشید به جرم اندیشیدن….
و دلم را در خود حبس کرده ام به جرم بهانه گیریهای وقت و بی وقتش، به جرم آرزوهای بی پایانش
نیستهای زندگیم بی دلیل برایم وجود شده اند…
جای نقطه چینهای دفتر خاطراتم بگذار خالی بماند….
دیگر روزهای دلتنگیم دارد طولانی می شود
میخواهم از پیله ای که با افکار پریشان دور خود بافته ام بیرون بیایم.چون دیگر خسته ام.
میخواهم پروانه باشم حتی اگر یک روز عمر کنم
There are 3 comments on this post but you must be logged in to see the comments. در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)
فرم در حال بارگذاری ...
امروز دلم تنگ تر از آن است که قلمم بتواند واژه ای مرادف با آن پیدا کند
فقط میدانم دلم سیاه شده است به اندازه سیاهی لباسی که به تنم است از زندگی…
از نمازی که پر پروازم نیست
از آدمهای اطرافم که به ظاهر محرم و در باطن نامحرمن
از سکوت طولانی دلم
از کندی چرخه روزگار بر من
چقدر دوست دارم بخوابم یه خواب عمیق، خیلی عمیق و بدون دیدن رویا
یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)
فرم در حال بارگذاری ...
گاهی خواسته یا نا خواسته لباس ناپسند عصبانیت را تن میکنیم و شاید بهتر بگم دیگران تنمان میکنند
دیروز وقتی همه لباسهایم را بچه ها از توی کمد دراورده بودن و روی زمین انداخته بودند، نفهمیدم این لباس ناجور بد قواره را چطوری پوشیدم
نه آب خوردن آرامم میکرد و نه داد زدن….
یهویی عصبانی شدم و دیگر مثل انسان مست نفهمیدم چه گفتم و چه کار کردم
پاهایم را زیر آب سرد گذاشتم تا شاید…
وقتی بچه ها را کتک زدم کمی آرام شدم دوست داشتم بیشتر بزنم تا بیشتر آرام شوم
و اما تو سه ساعت بعد،
نوبت پوشیدن لباس ندامت بود و عذاب وجدان مثل آتیش به جانم افتاد
به تو میگن طلبه !!!!
به تو میگن آدم خوب!!!!
عذرخواهی هم کنی فایده نداره پاشو برو بمیر!11!
شاید شیطان اون لحظه خیلی بهم نزدیک شده بود، من برای یک لحظه آبرو خودما بردم.
کاش….
کاش….
There are 2 comments on this post but you must be logged in to see the comments. در حال حاضر وارد شده اید !
If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)
فرم در حال بارگذاری ...